شعر( روزه)
دست بابام کوزه بود
یادش نبود روزه بود
نشسته بود یه گوشه
می خواست که آب بنوشه
گفتم: بابا به افطار
چیزی نمونده انگار
بابا جونم تا شنید
زد زیر خنده خندید
منبع:خرمن شعر خردسالان-شعبانی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی
دست بابام کوزه بود
یادش نبود روزه بود
نشسته بود یه گوشه
می خواست که آب بنوشه
گفتم: بابا به افطار
چیزی نمونده انگار
بابا جونم تا شنید
زد زیر خنده خندید
منبع:خرمن شعر خردسالان-شعبانی